بهوای کوی تو آمدم که رها ز بند هوا شوم بامید روی تو آمدم که مگر ز تو کامروا شوم نه رها ز بند هوا شدم نه ز یار کامروا شدم نه چنان دچار بلا شدم که دگر بفکر دوا شوم همه روزه روزی من غمست همۀ شبم شب ها تست نه چنان کمند تو محکم است که امید آنکه رها شوم نه مرا بخویش دهی رهی نه ز خویشتن دهی آگهی نه دلالتی و نه همرهی متحیرم بکجا شوم نه ز سفرۀ تو نواله ای نه ز غمزۀ تو حواله ای نه مرا بدرد پیاله ای کرمی که ز اهل صفا شوم نه تر است لطف و عنایتی نه مراست قوت و طاقتی بکدام شوری و حالتی من بینوا به نوا شوم نه بدانوازیم آمدی نه بسر فرازیم آمدی نه بنغمه سازیم آمدی که ز شوق بی سر و پا شوم نه بحال مفتقرت نظر که زند بسوی تو بال و پر نه به سرپرستی او گذر که بزیر ظل هما شوم غروی اصفهانی : دیوان کمپانی : غزلیات : شمارهٔ ۱۰۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/86303