شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ سوی شهری نان بدان جا بود تنگ ترس جوع و قحط در فکر مرید هر دمی می‌گشت از غفلت پدید شیخ آگه بود و واقف از ضمیر گفت او را چند باشی در زحیر‌؟ از برای غصهٔ نان سوختی دیدهٔ صبر و توکل دوختی تو نه‌یی زان نازنینان عزیز که تورا دارند بی‌جوز و مویز جوع رزق جان خاصان خداست کی زبون همچو تو گیج گداست‌؟ باش فارغ تو از آن‌ها نیستی که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام از برای این شکم‌خواران عام چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش کی ز بیم بی‌نوایی کشته خویش تو برفتی ماند نان برخیز گیر ای بکشته خویش را اندر زحیر هین توکل کن ملرزان پا و دست رزق تو بر تو ز تو عاشق‌تر است عاشق است و می‌زند او مول‌مول که ز بی‌صبریت داند ای فضول گر تو را صبری بدی رزق آمدی خویشتن چون عاشقان بر تو زدی این تب لرزه ز خوف جوع چیست‌؟ در توکل سیر می‌تانند زیست مولوی : مثنوی معنوی : دفتر پنجم : بخش ۱۲۴ - حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان و در ضمن نصیحت قوت توکل بخشیدش به امر حق گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8670