خواجه‌یی بوده‌ست او را دختری زهره‌خدی مه‌رخی سیمین‌بری گشت بالغ داد دختر را به شو شو نبود اندر کفایت کفو او خربزه چون در رسد شد آبناک گر بنشکافی تلف گردد هلاک چون ضرورت بود دختر را بداد او به ناکفوی ز تخویف فساد گفت دختر را کزین داماد نو خویشتن پرهیز کن حامل مشو کز ضرورت بود عقد این گدا این غریب‌اشمار را نبود وفا ناگهان بجهد کند ترک همه بر تو طفل او بماند مظلمه گفت دختر کی پدر خدمت کنم هست پندت دلپذیر و مغتنم هر دو روزی هر سه روزی آن پدر دختر خود را بفرمودی حذر حامله شد ناگهان دختر ازو چون بود هر دو جوان خاتون و شو‌؟ از پدر او را خفی می‌داشتش پنج ماهه گشت کودک یا که شش گشت پیدا گفت بابا چیست این‌؟ من نگفتم که ازو دوری گزین‌؟ این وصیت‌های من خود باد بود‌؟ که نکردت پند و وعظم هیچ سود‌؟ گفت بابا چون کنم پرهیز من‌؟ آتش و پنبه‌ست بی‌شک مرد و زن پنبه را پرهیز از آتش کجاست‌؟ یا در آتش کی حفاظ است و تقاست‌؟ گفت من گفتم که سوی او مرو تو پذیرای منی او مشو در زمان حال و انزال و خوشی خویشتن باید که از وی در کشی گفت کی دانم که انزالش کی است‌؟ این نهان است و به غایت مخفی است گفت چشمش چون کلاپیسه شود فهم کن کان وقت انزالش بود گفت تا چشمش کلاپیسه شدن کور گشته‌ست این دو چشم کور من نیست هر عقلی حقیری پایدار وقت حرص و وقت خشم و کارزار مولوی : مثنوی معنوی : دفتر پنجم : بخش ۱۵۹ - وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8705