آن یکی قچ داشت از پس می‌کشید دزد قچ را برد حبلش را برید چون که آگه شد دوان شد چپ و راست تا بیابد کان قچ برده کجاست؟ بر سر چاهی بدید آن دزد را که فغان می‌کرد کی واویلتا گفت نالان از چه‌یی ای اوستاد؟ گفت همیان زرم در چه فتاد گر توانی در روی بیرون کشی خمس بدهم مر تو را با دلخوشی خمس صد دینار بستانی به دست گفت او خود این بهای ده قچ است گر دری بر بسته شد ده در گشاد گر قچی شد حق عوض اشتر بداد جامه‌ها برکند و اندر چاه رفت جامه‌ها را برد هم آن دزد تفت حازمی باید که ره تا ده برد حزم نبود طمع طاعون آورد او یکی دزد است فتنه‌سیرتی چون خیال او را به هر دم صورتی کس نداند مکر او الا خدا در خدا بگریز و وا ره زان دغا مولوی : مثنوی معنوی : دفتر ششم : بخش ۱۳ - حکایت آن شخص کی دزدان قوج او را بدزدیدند و بر آن قناعت نکرد به حیله جامه‌هاش را هم دزدیدند گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8737