آن یکی اسبی طلب کرد از امیر گفت رو آن اسب اشهب را بگیر گفت آن را من نخواهم گفت چون؟ گفت او واپس‌رواست و بس حرون سخت پس پس می‌رود او سوی بن گفت دمش را به سوی خانه کن دم این استور نفست شهوت است زین سبب پس پس رود آن خودپرست شهوت او را که دم آمد ز بن ای مبدل شهوت عقبیش کن چون ببندی شهوتش را از رغیف سر کند آن شهوت از عقل شریف همچو شاخی که ببری از درخت سر کند قوت ز شاخ نیک‌بخت چون که کردی دم او را آن طرف گر رود پس پس رود تا مکتنف حبذا اسبان رام پیش‌رو نه سپس‌رو نه حرونی را گرو گرم‌رو چون جسم موسی کلیم تا به بحرینش چو پهنای گلیم هست هفصدساله راه آن حقب که بکرد او عزم در سیران حب همت سیر تنش چون این بود سیر جانش تا به علیین بود شهسواران در سباقت تاختند خربطان در پایگه انداختند مولوی : مثنوی معنوی : دفتر ششم : بخش ۳۳ - حکایت در تقریر همین سخن گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8757