رفت درویشی ز شهر طالقان بهر صیت بوالحسین خارقان کوه‌ها ببرید و وادی دراز بهر دید شیخ با صدق و نیاز آنچه در ره دید از رنج و ستم گرچه درخورد است کوته می‌کنم چون به مقصد آمد از ره آن جوان خانهٔ آن شاه را جست او نشان چون به صد حرمت بزد حلقه‌ی درش زن برون کرد از در خانه سرش که چه می‌خواهی؟ بگو ای ذوالکرم گفت بر قصد زیارت آمدم خنده‌یی زد زن که خه‌خه ریش بین این سفرگیری و این تشویش بین خود ترا کاری نبود آن جایگاه که به بیهوده کنی این عزم راه؟ اشتهای گول‌گردی آمدت؟ یا ملولی وطن غالب شدت؟ یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد بر تو وسواس سفر را در گشاد؟ گفت نافرجام و فحش و دمدمه من نتوانم باز گفتن آن همه از مثل وز ریش‌خند بی‌حساب آن مرید افتاد از غم در نشیب مولوی : مثنوی معنوی : دفتر ششم : بخش ۷۰ - حکایت مرید شیخ حسن خرقانی قدس الله سره گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8794