آن یکی درویش زاطراف دیار جانب تبریز آمد وام دار نه هزارش وام بد از زر مگر بود در تبریز بدرالدین عمر محتسب بد او به دل بحر آمده هر سر مویش یکی حاتم‌کده حاتم ار بودی گدای او شدی سر نهادی خاک پای او شدی گر بدادی تشنه را بحری زلال در کرم شرمنده بودی زان نوال ور بکردی ذره‌یی را مشرقی بودی آن در همتش نالایقی بر امید او بیامد آن غریب کو غریبان را بدی خویش و نسیب با درش بود آن غریب آموخته وام بی‌حد از عطایش توخته هم به پشت آن کریم او وام کرد که به بخشش هاش واثق بود مرد لا ابالی گشته زو و وام‌جو بر امید قلزم اکرام‌خو وام‌داران روترش او شادکام همچو گل خندان از آن روض الکرام گرم شد پشتش ز خورشید عرب چه غمستش از سبال بولهب چون که دارد عهد و پیوند سحاب کی دریغ آید ز سقایانش آب؟ ساحران واقف از دست خدا کی نهند این دست و پا را دست و پا؟ روبهی که هست زان شیرانش پشت بشکند کله‌ی پلنگان را به مشت مولوی : مثنوی معنوی : دفتر ششم : بخش ۹۳ - داستان آن مرد کی وظیفه داشت از محتسب تبریز و وامها کرده بود بر امید آن وظیفه و او را خبر نه از وفات او حاصل از هیچ زنده‌ای وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفی گزارده شد چنانک گفته‌اند لیس من مات فاستراح بمیت انما المیت میت الاحیاء گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8817