بود شاهی شاه را بد سه پسر هر سه صاحب فطنت و صاحب‌نظر هر یکی از دیگری استوده‌تر در سخا و در وغا و کر و فر پیش شه زادگان استاده جمع قرة العینان شه همچون سه شمع از ره پنهان ز عینین پسر می‌کشید آبی نخیل آن پدر تا ز فرزند آب این چشمه شتاب می‌رود سوی ریاض مام و باب تازه می‌باشد ریاض والدین گشته جاری عینشان زین هر دو عین چون شود چشمه ز بیماری علیل خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل خشکی نخلش همی‌گوید پدید که ز فرزند آن شجر نم می‌کشید ای بسا کاریز پنهان هم‌چنین متصل با جانتان یا غافلین ای کشیده ز آسمان و از زمین مایه‌ها تا گشته جسم تو سمین عاریه‌ست این کم همی‌باید فشارد کانچه بگرفتی همی‌باید گزارد جز نفخت کان ز وهاب آمده‌ست روح را باش آن دگرها بیهده‌ست بیهده نسبت به جان می‌گویمش نی به نسبت با صنیع محکمش مولوی : مثنوی معنوی : دفتر ششم : بخش ۱۰۳ - حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب کنید اما الله الله به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8827