بود یک میراثی مال و عقار جمله را خورد و بماند او عور و زار مال میراثی ندارد خود وفا چون به ناکام از گذشته شد جدا او نداند قدر هم کآسان بیافت کو به کد و رنج و کسبش کم شتافت قدر جان زان می‌ندانی ای فلان که بدادت حق به بخشش رایگان نقد رفت و کاله رفته و خانه‌ها ماند چون جغدان در آن ویرانه‌ها گفت یا رب برگ دادی رفت برگ یا بده برگی و یا بفرست مرگ چون تهی شد یاد حق آغاز کرد یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد چون پیمبر گفت مؤمن مزهراست در زمان خالی‌یی ناله گراست چون شود پر مطربش بنهد ز دست پر مشو کآسیب دست او خوش است تی شو و خوش باش بین اصبعین کز می لا این سرمست است این رفت طغیان آب از چشمش گشاد آب چشمش زرع دین را آب داد مولوی : مثنوی معنوی : دفتر ششم : بخش ۱۱۸ - حکایت آن شخص کی خواب دید کی آنچ می‌طلبی از یسار به مصر وفا شود آنجا گنجیست در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد کسی گفت من خواب دیده‌ایم کی گنجیست به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانهٔ این شخص بگفت آن شخص فهم کرد کی آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود کی مرا یقین کنند کی در غیر خانهٔ خود نمی‌باید جستن ولیکن این گنج یقین و محقق جز در مصر حاصل نشود گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8842