نایب آمد گفت صندوقت به چند؟ گفت نهصد بیش‌ترزر می‌دهند من نمی‌آیم فروتر از هزار گر خریداری گشا کیسه بیار گفت شرمی دار ای کوته‌ نمد قیمت صندوق خود پیدا بود گفت بی‌ رویت شری خود فاسدی‌ست بیع ما زیر گلیم این راست نیست بر گشایم گر نمی‌ارزد مخر تا نباشد بر تو حیفی ای پدر گفت ای ستار بر مگشای راز سرببسته می‌خرم با من بساز ستر کن تا بر تو ستاری کنند تا نبینی ایمنی بر کس مخند بس درین صندوق چون تو مانده‌اند خوش را اندر بلا بنشانده‌اند آنچه بر تو خواه آن باشد پسند بر دگر کس آن کن از رنج و گزند زان که بر مرصاد حق وندر کمین می‌دهد پاداش پیش از یوم دین آن عظیم العرش عرش او محیط تخت دادش بر همه جان‌ها بسیط گوشهٔ عرشش به تو پیوسته است هین مجنبان جز به دین و داد دست تو مراقب باش بر احوال خویش نوش بین در داد و بعد از ظلم نیش گفت آری اینچه کردم استم است لیک هم می‌دان که بادی اظلم است گفت نایب یک به یک ما بادی ییم با سواد وجه اندر شادی ییم همچو زنگی کو بود شادان و خوش او نبیند غیر او بیند رخش ماجرا بسیار شد در من یزید داد صد دینار و آن از وی خرید هر دمی صندوقی‌یی ای بدپسند هاتفان و غیبیانت می‌خرند مولوی : مثنوی معنوی : دفتر ششم : بخش ۱۲۸ - آمدن نایب قاضی میان بازار و خریداری کردن صندوق را از جوحی الی آخره گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8852