بس که ز دیده ریختم خون دل خراب را گریه گرفت در حنا پنجه ی آفتاب را تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم بیشترست حرص می زند تنگ شراب را بس که ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را سوخته کشت آرزو بس که ز برق هجر او سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می کند بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را بس که ز ننگ بخت من گشته به طبع ها گران منع برادری کند مرگ زعار خواب را دم به شماره چون فتد، در دم واپسین دلا قدر بدانی آن زمان ناله ی بی حساب را سلسله تا به سلسله، موی به موی تا میان دست به دست می دهد زلف تو پیچ و تاب را گریه به حال دل کلیم این همه از چه می کنی اشک مریز این قدر شور مکن کباب را کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90079