ای ز بالای تو طوطی در کنار آئینه را وز گل روی تو سامان بهار آئینه را صبح را رشگ رخت افکنده است از چشم خویش دیگر از خورشید ننهد در کنار آئینه را زلف دلبند تو چون حیران خود می بیندش بخشد از هر حلقه چشم سرمه دار آئینه را در طریقت دل برنگ و بوی دادن ابلهیست کس نمی آراید از نقش و نگار آئینه را قیمت روشندلان بنگر که در روز مصاف شیر مردان حرزجان سازند چار آئینه را اینچنین کز رشک رویت دست بر سر می زند می سزد گر کس نسازد دسته دار آئینه را دل مدام از گرد غمهای تو می بالد بخویش در دیار عشق می باید غبار آئینه را برق حسنش نه همی بر خرمن ما زد کلیم کرد خاکسترنشین چون ما هزار آئینه را کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90116