شکفت غنچه ولی موسم خزان منست فروغ عارض گل برق آشیان منست چنان نهفته ام اسرار عشق را، که لبم خبر نیافت که نام که بر زبان منست زبان بسته به اشک روان گذاشت سخن چو طفل بسته زبان گریه ترجمان منست سفیدرویی آماج گاه جور کزوست چنین تو خوار مبینش که استخوان منست به غیر از این که به نظاره ات زخویش روم دگر به هر سفری می روم زیان منست مرا برای تغافل به بزم می طلبد به داد تا نرسد گوش بر فغان منست به چاک سینه و فریاد، پیرو اویم جرس به راه وفا، میر کاروان منست کلیم این همه خون، پس ز فیض کاوش کیست اگر نه آن مژه در چشم خون فشان منست کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۵۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90131