جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست ز یمن جور تو اقلیم درد آبادست اجل زهر غمم آسوده کرد و دانستم که شمع را اگر آسایشی است از با دست بآن رسیده که رامم شود، رمش ندهی دمی بخواب شو ای بخت وقت امدادست بهشت چون زبنی آدمست دلخوش دار که مانده از پدر این باغ و وقف اولادست زشرم قد تو در باغ سرو پابرجای چو بندگان بگریزد اگرچه آزادست هنوز تیشه سر از پیش برنمی دارد زبسکه منفعل از سعیهای فرهادست کسیکه زلف بپایش فتاده می بیند گمان برد که ز شمشاد سایه افتادست هلاک همت مرغ شکسته بال دلم که از شکاف قفس در کمین صیادست چه حاجتست بقاصد که نامه های کلیم بدست آه روان همچو کاغذ بادست کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90137