آنکه زخمی از زبان او نخوردم سوسنست وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزنست رخصت سیر جهان می خواستم از عقل، گفت اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتنست تا شکست کاملان جستن هنر گردیده است عیب جوی طلعت خورشید چشم روزنست عمرها با تیره روزی ساختم تا اینزمان خلوتم را شمع کافوری بیاض گردنست نه فلک در پیش چشم اهل همت خرمنیست هر که کام از آسمان جوید گدای خرمنست هر کجا شور جنون ما را ببازار آورد سنگ مانند ترازو خانه زاد دامنست دل که شد سلطان تن خیل و حشم دارد زاشک از شرر باشد سپاهش هر که میر گلخنست آه سرد از حسرت روغن چراغم می کشد ساز و برگ روزم از سامان شبها روشنست در دیار فقر کانجا جوشن از عریان تنی است حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهنست نسبت ما با جفاهایش کلیم امروز نیست تیغ بیداد و دل ما هر دو از یک آهنست کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90156