مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد غم زمانه ز ما بیدلان ندارد رنگ بسان دزد که در خانه گدا افتد لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد دلم ز همرهی اشک وانمی ماند نه آتشی است که از کاروان جدا افتد تلافی ار نکند روزگار عقده گشاست گره ز هر چه گشاید بکار ما افتد بغیر دیده که از گریه آب و تابش رفت که دیده ز آب روان خانه از صفا افتد چو قرعه در بدنم استخوان شکسته شود ز ضعف گر بسرم سایه هما افتد کشنده تر ز مرض منت طبیبان است خوشست درد بشرطی که بیدوا افتد حریص چشم طمع دارد از کریم و لئیم مگس بخوان شه و کاسه گدا افتد اگر حمایت فقرش کند سپرداری نمی گذارد کاتش ببوریا افتد سیاه روزی ما رنگ بست خواهد شد کلیم اگر بمن آن چشم سرمه سا افتد کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۲۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90396