شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد که تواند همه شب گریه بی شیون کرد زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد از دبستان برود هر که سبق روشن کرد ناله گفتم دل صیادمرا نرم کند این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد دیده اش پاکی دامان مرا خوب ندید زاهد خشک که عیب من تر دامن کرد مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن که بافسون نتوان چاره این دشمن کرد ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد خانه دیده سیه باد بمرگ بینش خلوت دل را تاریک همین روزن کرد سینه را از نمد فقر اگر بنمایم می توان شمع ز آئینه من روشن کرد چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم تا بکی خواهی از آن زینت پیراهن کرد کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۴۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90416