کسی که از خضر آب بقا نمی گیرد پیاله را به جز از دست ما نمی گیرد ز بی نصیبی اهل هنر عجب دارم که استخوان به گلوی هما نمی گیرد میان یک جهتان آنچنان نفاق افتاد که کاه هم طرف کهربا نمی گیرد به این دماغ که با بوی گل به سر نبری چه می کنی که دلت از جفا نمی گیرد بیا بیا که چنان بی تو زندگی تلخست که موج دامن آب بقا نمی گیرد نخورده پیچش و تابی به کام دل نرسی گهر برشته ی بی تاب جا نمی گیرد درین خمار به فریاد ما رس ای ساقی که غیر رعشه کسی دست ما نمی گیرد حلاوتی که دل از کنج فقر یافته است چرا شکر ز نی بوریا نمی گیرد حنای موسم گل تا نرفته است از دست کلیم پای گلی را چرا نمی گیرد کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۷۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90453