بیا که بی تو سیاهی ز چشم روشن شد ز گریه دیده ی ما همچو چشم روزن شد جدا ز لعل لبت جام ماتمی دارد زدم چو بر لبش انگشت گرم شیون شد برای سوختن آماده ام چنانکه کسی اگر بر آتش من آب ریخت روغن شد قفس به دیده ی مرغ اسیر تاریکست چه شد که بام و در او تمام روزن شد زچاک پیرهن آن بهینه را ببین ای بخت سری ز خواب برآور که صبح روشن شد زبس که بر سر هم ریختیم و سبز نشد بزیر خاکم تخم امید خرمن شد خیانت است اگر در ره بهشت نهی کلیم پای تو هر وقت وقف دامن شد کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۸۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90456