کشش اوست که ما را به سر کار برد بلبل از نکهت گل راه به گلزار برد بر در میکده مستی به ترنم می گفت باده آبیست که از آینه زنگار برد سود این داد و ستد چیست که در خلوت قرب فرصت حرف دهد قوت گفتار برد استخوانم نشود پیش خدنگ تو سفید گر نه زخمم گرو خنده ز سوفار برد یک چمن آب خورد از عرق خجلت گل نکهت زلف تو گر باد به گلزار برد مژه را داد ز کف چشم تو در آخر حسن ترک مفلس چو شود تیغ به بازار برد شور بختیم و شهید لب او کاش کسی استخوان های مرا سوی نمک زار برد تاب بیداد کلیم این همه چون می آرد گر نه دل می دهدش آن که دل از کار برد کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۸۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90459