ز تازه شاخه گلی خانه ام گلستان بود گل بهار امیدم به جیب و دامان بود به جام آتش حسرت ز دود می ننشست به خانه خس و خاشاک برق مهمان بود ز چاک پیرهنش سیر گلستان کردم هزار رنگ گل بوسه در گریبان بود به کف پیاله، به سر باده، حرف بوسه به لب ز روزگار بسی کار ما به سامان بود درازدستی ما عاقبت چه گلها چید زگلشنی که ز شبنم گلش گریزان بود هزار قافله آرزوی لب تشنه مقام کرده به دور چه زنخدان بود هلاک آن شب قدرم که چشم بخت آنجا مجال خواب نمی یافت بس که حیران بود کلیم تشنه که لب را ز گریه تر می کرد ز بخت مندی میراب آب حیوان بود کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۸۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90464