زحرف شکوه ایام لب چنان بستم که گر بنزد طبیب آمدم زبان بستم سیاهی شب آنزلف رنگ بست نبود که من در آن شکن طره آشیان بستم بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت چو راه گریه گشادم در فغان بستم نه همتست غم چشم خویش دارم گر نظر زدیدن این تیره خاکدان بستم خوشست درخور قدرت بلندپروازی وگرنه منهم احرام آسمان بستم جهان تنگ بسان دهان او هیچست ز شوق اوست اگر دل باینجهان بستم کسی طلسم سلامت نبسته است چو من زحرف نیک و بد مردمان زبان بستم نبودمور در افتادگی کمر بسته بخاکساری روزیکه من میان بستم شکسته بندم و آئین تازه ای دارم بسان قرعه شکستن بر استخوان بستم شدم ز بوسه آن خاک آستان محروم کلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۴۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90518