روز و شب از بسکه محو آن میان گردیده ام موی می ترسم برآید عاقبت از دیده ام صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم نام خود را از زبان هیچکس نشنیده ام اشک رنگین، داغ حرمان، زخم رشک مدعی وه چه گلها بهر تابوت تمنا چیده ام بر تنم هر جا که اشک افتد، برآید دود از آن از تف تبهای هجران تاب از بس دیده ام عیب پوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوشست چشم من روشن که دایم صاحب این دیده ام فرصت عشرت زکف ندهم بهر جائیکه هست گریه تا بس کرده ام بر بخت خود خندیده ام گل به بستر تا نیفشانی نمی خوابی و من شمع سان باشعله در یک پیرهن خوابیده ام از سیه روزی رهائی چون بیا بد دل، که من هر رگ او را بتار زلف او تابیده ام همچو من در پیش یار بیوفای خود کلیم زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده ام کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۷۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90546