ریخت ناخن بسکه خار یأس از پا می کشم بر در دل می نشینم پا ز درها می کشم ساعدم از زیر بار آستین بیرون نرفت چون نگویم دست همت را زدنیا می کشم شحنه را بر من گرفتی، محتسب را دست نیست شیشه در بارم نباشد گرچه صهبا می کشم دور من چون می رسد ساقی دو ساغر ده مرا می بیاد آندو چشم مست شهلا می کشم حلقه ای در گوش بخت افکنده آنچشم سیاه کز نگاهش سرمه در چشم تماشا می کشم می رسد مستی بسرحدی که نشناسم ترا جام سرشار تغافل سخت تنها می کشم سنگ در دیوارها از شوخی طفلان نماند شهر اگر ویران شود خود را بصحرا می کشم ناخدای کشتی می می توانم شد کلیم بردبارم همچو کشتی گرچه دریا می کشم کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۸۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90564