تا نقاب از مه رخسار تو برداشت صبا یافت از پرتو حسن تو جهان نور و صفا از تجلی جمال تو دل و جان جهان مست و لایعقل و شیداست زهی حسن لقا جز جمالی که بهر لحظه نماید رخ دوست نیست درد دل ما را بجهان هیچ دوا بیخود از باده عشقند چه هشیار و چه مست همه مست می وصلند چه شاه و چه گدا وارهید این دل دیوانه ز اندوه فراق تا که دربزم وصال تو ز خود گشت فنا محرم سر نهان آمد و عارف بیقین هرکه حسن رخ تو دید عیان از همه جا دید خورشید جمالت ز همه ذره عیان هرکه وارست اسیری ز حجاب من و ما اسیری لاهیجی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90838