دلم ز شوق رخت بی سرو سامان است جان ز سودای سر زلف تو سرگردانست عالم از پرتو حسن تو نماید روشن همه ذرات ز مهر رخ تو تابانست بخدا هرکه دلیلی طلبد گو بخود آ یار پیداست چه محتاج دگر برهانست وه چه رخسار و چه حسنست و چه ناز و شیوه که دل و جان جهان جمله درو حیرانست هر زمان تازه جمالی بنماید رخ دوست زانکه حسن رخ او بیحد و بی پایانست شاهد حسن تو از پرده ذرات جهان چون عیان گشت نگویی که چرا پنهانست هرکه صاحب نظر آمد چو اسیری بیند که جهان پرتو خورشید رخ جانانست اسیری لاهیجی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90897