باکوی تو از روضه رضوان نتوان گفت با روی تو از حور و زغلمان نتوان گفت از عاشق دیوانه مجوئید سلامت با بیخبران از سر و سامان نتوان گفت با زاهد بی ذوق مگو سر اناالحق اسرار سلاطین چو بعامان نتوان گفت خورشید صفت ز آینه جمله ذرات چون گشت عیان روی تو، پنهان نتوان گفت درد دل عاشق نشود به بمداوا با درد و غم عشق ز درمان نتوان گفت حسن تو ندانم به چه تشبیه توان کرد خورشید جمالت مه تابان نتوان گفت عاشق ز غم عشق چو شد بی دل و بی دین باوی دگر از کفر و ز ایمان نتوان گفت دلدار که پیمان شکن و جور و جفا خوست باوی سخن از مهر و ز پیمان نتوان گفت جانا چه کند چاره این درد اسیری چون حال و دل خویش بجانان نتوان گفت اسیری لاهیجی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90898