از پرتو جمال تو عالم منورست
وز سنبلت مشام دل و جان معطرست
این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست
یک ذره ز پرتو آن روی انورست
سلطان حسن روی تو را ملک هر دو کون
بی لشگر و سپاه عجایب مسخرست
غایت نداشت جلوه رویت از آن سبب
هر دم به جلوه دگر و حسن دیگرست
در تاب رفت زلف تو سرها به باد داد
بازش ز پیچ و تاب چه آشوب در سرست
چشمت به قصد کشتن من غمزه تیز کرد
یارب که این چه ترکک بیرحم کافرست
عقل بلند پایه به درگاه شاه عشق
هرگز نگشت محرم و چون حلقه بر درست
کس با خودی نیافت به بزم وصال راه
زیرا جناب وصل ازین پایه برترست
در دام فتنه جان اسیری ز چیست گفت
گفتم کزان سلاسل زلف معنبرست
اسیری لاهیجی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۱۶
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/90946