ما را غمی است از تو که گفتن نمیتوان وز عشق، حالتی که نهفتن نمیتوان بسیار گفته شد سخن از نکته های عقل اسرار عشق ماند که گفتن نمیتوان جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود چون کوی دوست رفتن و رفتن نمیتوان ما راست غنچه وار دلی مانده غرق خون بادی چو نیست از تو شکفتن نمیتوان شاهی، نثار اشک تو دریست شاهوار کان جز به سوزن مژه سفتن نمیتوان امیرشاهی سبزواری : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۳۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/92059