بدان ای محتسب یکبار دگر که من رندی گرفتم باز از سر ز دست ماهروئی جام باده تو خود دانی که چونم هست در خور ز وصل دلبرم دوری میفکن گزیرم نیست تا دانی ز دلبر هر آنجانی که جانانی ندارد بود آبحیات او مکدر ولی اندر صفا صادق چو صبح است که دارد نور مهر او را منور تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام نخواهم جز رخش محراب دیگر چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی می رنگین تر از یاقوت احمر پریروئی که نقد ابن یمین را ز چشم و لب دهد بادام و شکر ابن یمین فَرومَدی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۵۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/92684