اندیشه دل دراز می بینم بر دل در درد باز می بینم بر بود فلک امید من یک یک یارب که چه ترکتاز می بینم بر من که برهنه تن تر از سیرم ده تو شده چون پیاز می بینم هر جا که ستمگریست خونخواری بر دست شهی چو باز می بینم بر عرصه خاک مهره طبعم در ششدره نیاز می بینم زخم از پی زر همیخورد سندان بس زر بدهان گاز می بینم در کفه روزگار ناموزون سرهای تهی فراز می بینم شمع هنرم بکشته ام زیراک ز افروختنش گداز می بینم از نعمت آن بروزه می باشم کش طاعت چون نماز می بینم از خوان کسی چه چشم شاید داشت کش گرسنه تر زآز می بینم زین سگ صفتان آدمی صورت اولی تر احتراز می بینم هم وعده شان خلاف می یابم هم گفته شان مجاز می بینم این در که ز بخل باز بستستند هرگز نشود فراز می بینم من اینهمه شعبده که می بینی زین حقه مهره باز می بینم گر در همه عمر دوستی گیرم هم هیچ بود چو باز می بینم جمال‌الدین عبدالرزاق : دیوان اشعار : قصاید : شمارهٔ ۹۴ - در شکایت گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/94613