بی توام کار بر نمی آید بر من این غم به سر نمی آید ترسم از تن بدر شود جانم کز درم دوست در نمی آید دل چو دلدار دورگشت از من نیک و بد زو خبر نمی آید هر شبی تا به روزم از غم تو مژه بر یکدگر نمی آید می کنم جهد تا بپوشم حال دیده با اشک بر نمی آید ننالم ز هیچ بد روزی کم ازان بد بتر نمی آید؟ روز بگذشت و هم نیامدیار تو چه گوئی مگر نمی آید این همه یارب سحرگاهی خود یکی کارگر نمی آید جمال‌الدین عبدالرزاق : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/94861