با زلف تو صد پیمان دل بست بدستانها بشکست و گسست از هم سر رشته پیمانها از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد از دیده بدامانم زین سبزه چه بارانها زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری ترکی که دل سختش زد پتک بسندانها این کشمکش زندان پیوست بسلطانی ای یوسف کنعانی خوش باش بزندانها آموختم از خطش یک نکته و در دوران نام من سودائی ثبتست بدیوانها در خاک حریم خم سر مست حضورم من گو بادیه پیماید زاهد به بیابانها در وادی عشق از دزد پوشیده خطر دارد این جامه بریدستند بر قامت عریانها با دست بساط جم پیش نظر رهرو کاندر گرو موریست در راه سلیمانها این زاهد نفسانی بی بهره ز انسانی با اینهمه حیوانی خصمست بانسانها من تکیه ز بیداری بر عرش برین دارم او شاد که در غفلت خفتست بایوانها روی تو همی در بزم چون لعل بدخشانی عشاق لبش در خون غلتند بمیدانها دین و دل دانائی سد ره عشق آمد ای آدم فردوسی بگریز ز شیطانها با آنکه زهر خارش خون میچکد این وادی در چشم صفا باشد خوشتر ز گلستانها صفای اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/95134