روزی که من بدوش فکندم ردای فقر پهلو زدم بملک جم از کبریای فقر بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر درویش دل بدولت دارا نمیدهد دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر سودم شود زیان و تجارات من تباه گر بدهم و دو کون ستانم بهای فقر جبریل شد مشرف صحن سرای ما گشتیم تا مشرف صحن سرای فقر دست ملک ز دامن درویش کوتهست آنجا که نیست جای کس آنجاست جای فقر ما را فنای فقر بملک بقا کشید ملک بقا اگر طلبی در فنای فقر شه گردد ار ز سلطنت فقر با خبر بنهد هوای سلطنت اندر هوای فقر گوئی که من شنیدم و بس از فضای دل روزی که زد منادی دولت ندای فقر حیران شود بصورت تصویر آفتاب گر ما کشیم پرده ز روی صفای فقر چونان صفا بحشمت سلطان قفا زنی ای سالک ار قدم زنی اندر قفای فقر صفای اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۷۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/95203