آفتاب از کوه سر بر می‌زند ماهروی انگشت بر در می‌زند آن کمان ابرو که تیر غمزه‌اش هر زمانی صید دیگر می‌زند دست و ساعد می‌کشد درویش را تا نپنداری که خنجر می‌زند یاسمین بویی که سرو قامتش طعنه بر بالای عرعر می‌زند روی و چشمی دارم اندر مهر او کاین گهر می‌ریزد آن زر می‌زند عشق را پیشانیی باید چو میخ تا حبیبش سنگ بر سر می‌زند انگبین رویان نترسند از مگس نوش می‌گیرند و نشتر می‌زند در به روی دوست بستن شرط نیست ور ببندی سر به در بر می‌زند سعدیا دیگر قلم پولاد دار کاین سخن آتش به نی در می‌زند سعدی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل ۲۳۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/9556