من آن چه می کشم از جور چرخ مینایی گمان مبر که بود چرخ را توانایی به صنف صنف خلایق معاشرت کردم چه روستایی و چه شهری و چه صحرایی دو یار یک دل اگر در زمانه می بینم خدای را نپرستیده ام به یکتایی ز روزگار من آن می کشم که کس مکشاد به محض تهمت دانشوری و دانایی نعوذ بالله اگر فضل و دانشم بودی فتاده بودی هر ذره ام به صحرایی بهر که می نگرم بی غمت نمی بینم وزین سبب شده بی قرار و رسوایی غم تو بود زخوبان که پای برجا بود به طالع من آن نیز کشت هرجایی نه زخم خورده بود قطره های خون و بود گل و ریاحین در دیده تماشایی زعالم ملکوت به ملک می آرند برای بادیه گردی و باد پیمایی مگو ز دیده که این قلزمیست خون آشام ز دل مپرس که آن کشتی است دریایی اگر مصاحبت خلق را ثمر این است من و مصاحبت خویش و کنج تنهایی دو فرقه اند که نبود گذر زخدمتشان یکی شهان و دگر دلبران یغمایی ز اقتضای قضا صرف خوب رویان شد عزیز عمرم یعنی اوان برنایی گهی ز روبی بودم نشسته در آتش گهی ز مویی آشفته حال و سودایی گهی ز گردش چشم بتان ساده زنخ خیال واربدم کوچه گرد و هر جایی همیشه در حرکت بودمی و مقصد نه چو آن سفینه که باشد ز موجه دریایی کنون که نوبت پیری ست نوکر شاهم کمال من نه همین شاعری و ملایی شراب خواره ام و بذله گو و ریش تراش هزار تیشه خور و هرزه گرد و هر جایی ابوالحسن فراهانی : دیوان اشعار : قصاید : شمارهٔ ۲۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96094