یار شادان رفت و با خود جان ناشادم نبرد جان رفیقش کردم و چندانکه جان دادم نبرد بس که در هر ذره پنهان داشتم کوه غمی خاک گشتم بر سر کوی تو و بادم نبرد آن قدر تکرار کردم درس مهر دوست را کین همه نامهربانی کرد و از یادم نبرد می کنم فریاد و از غیرت نمیدانم زکیست همچو طفل بی زبان کس ره به فریادم نبرد بی تو چندانی که بزم آراستم دل وا نشد هیچ عیشی لذت جور تو از یادم نبرد ابوالحسن فراهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96114