یا رضای دوست باید یا رضای خویشتن آشنای او نیاید آشنای خویشتن آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن من سزای آتش وز دیده آبم برکنار در کنار خود نمی بینم سزای خویشتن گرنه در آینه خود را دیده زنجیر زلف از چه رو می افکنی هردم به پای خویشتن بی تو دل خون کردم و از دیده بیرون ریختم عاقبت از دل گرفتم خون بهای خویشتن گفتمش دردل و را گفت از خدا شرمی بدار کس در آتش چون رود هردم به پای خویشتن ای که میگویی چرا برخود نمی سوزد دلت آتشم، آتش نمی سوزد برای خویشتن ابوالحسن فراهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96142