خجل است سرو بستان بر قامت بلندش همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش نه چنان ز دست رفته‌ست وجود ناتوانم که معالجت توان کرد به پند یا به بندش گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن حذر از دعای درویش و کف نیازمندش شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد که چنو هزار طوطی مگس است پیش قندش سعدی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل ۳۲۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/9644