عاشقان را دم گرم و نفس سرد بسست گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بسست آسمان گو بر هم شعله ی خورشید مدار که مرا همرهی آن مه شبگرد بسست مطلب جام جم و آینه ی اسکندر گر ز مردان رهی یکنظر مرد بسست نیم جانی بدر آورده ام از دیر مغان اینقدر زین سفر دور ره آورد بسست مرشد راه فنا تجربه ی زنده دلانست خضر این راه دل حادثه پرورد بسست شهره گشتیم بتر دامنی و تیره دلی چند ریزید بر آیینه ی ما گرد بسست از پریشانی شمعست گرانجانی جمع لب فرو بند فغانی نفس سرد بسست بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۲۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96579