بتان شهر که ترکانه باج می طلبند مراد سر بود از هر که تاج می طلبند نماند در جگرم آب و این سیه چشمان هنوز از ده ویران خراج می طلبند ز درد عشق دل خلق روزگار پرست بغایتی که طبیبان علاج می طلبند شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز شراب لعل ز جام زجاج می طلبند منم که روی دلم در شکست کار خودست وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند مران ز انجمن خویش تنگدستان را که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند مده ز دست فغانی کمند زلف بتان که این مراد بشبهای داج می طلبند بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۷۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96628