می خورده خنده بر من ناشاد می کند آن ترک مست بین که چه بیداد می کند دارم چنان خیال که پندارم این زمان دارد به دست جام و مرا یاد می کند عاشق چو مور در ته پا رفت و او همان گلگشت با بتان پریزاد می کند شوخی که در سرش هوس مطربست و می کی گوش بر نصیحت استاد می کند داغی به جان سوخته ام تازه می شود در بزم هر ترانه که بنیاد می کند آتش بخرمنم زد و سر داد همچو صید اکنون که داغ کرد چه آزاد می کند با هر کسی مگوی فغانی که عاشقم این حال خود ز طور تو فریاد می کند بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۲۴۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96698