نسوزیم که گل این چراغ می ماند غبار می رود از پیش و داغ می ماند چو از قبای خودم نکهتی نمی بخشی مگو که این سخنم در دماغ می ماند زهی صفای بناگوش و قطره های عرق که هر یکی بدر شبچراغ می ماند چمن شکفت عجب دارم از مهندس شهر که صوفیانه بکنج فراغ می ماند فسانه ی تر احباب و قول باطل خصم بجلوه کردن سیمرغ و زاغ می ماند خوش آن حریف که چون سر نهد بپای قدح ز باده اش قدری در ایاغ می ماند چنان شدست فغانی ز بوی باده و گل که شب بیاد تو در کنج باغ می ماند بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۸۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96739