ببستر افتم و مردن کنم بهانه ی خویش بدین بهانه مگر آرمش بخانه ی خویش بسی شبست که در انتظار مقدم تو چراغ دیده نهادم بر آستانه ی خویش بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد بعالمی ندهد عیش یکزمانه ی خویش بعشوه ی می و نقلت بدام آوردم دلت چگونه ربودم به آب و دانه ی خویش حسود تنگ نظر گو بداغ غصه بسوز که هست خاتم مقصود بر نشانه ی خویش سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست سرم بلند کن از خط تازیانه ی خویش کلید گنج سعادت بدست شاه وشیست که بر فقیر نبندد در خزانه ی خویش نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن چرا که برده ام از یاد آشیانه ی خویش مرو که سوز فغانی بگیردت دامن سحر که یاد کند مجلس شبانه ی خویش بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۳۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96789