شود در گلشنم دل چاک و در مجلس جگر خون هم فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم نبودم من که می زد عشق در آب و گلم آتش وگر باور نداری در همان کارست اکنون هم نیازی باید و سوزی که رحم آرد دل افروزی وگر اینها نباشد در نگیرد سحر و افسون هم باندک عشوه جان می داد مجنون من چرا باشم که چندین شیوه دارد نوخط من طبع موزون هم دلم می سوزد و کام دلم صورت نمی بندد درونم داغ شد صد بار ازین معنی و بیرون هم حلالش باد این عشرت که روز از روز افزونست صفای نرگس مخمور و آب لعل میگون هم فغانی عشق بیدردسر و بی غصه ممکن نیست همین فریاد می زد سالها فرهاد و مجنون هم بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۸۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96834