دل گشت خون و داد بگریه سرای چشم چشمم بلای دل شد و دل شد بلای چشم از چشم خویش بیتو بجان آمدم بیا چشم از سرم برون کن و بنشین بجای چشم دیوانه گشت و باز نیامد بدست من تا شد دل رمیده ی من آشنای چشم همچون سواد دیده مرا در فراق تو خاک سیه نشسته بماتمسرای چشم تا چشم باز کرد فغانی بروی تو بیچاره کرد جان و دل خود فدای چشم بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۸۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96843