روز نوروزست و دل درد تو دارد سوز هم وه که می سوزم بدرد و داغت این نوروز هم بیخودم در ناله و زاری، نه شب دانم نه روز زار می نالم شب از درد جدایی روز هم باز چون خوانم دل خود را که این مرغ اسیر رام شد در حلقه ی آن زلف و دست آموز هم مانده ام زان غمزه و مژگان بخاک و خون مدام خورده تیغ جان شکاف و ناوک دلدوز هم مانده بودم در جدایی، گر نمی شد خضر راه آن لب جانبخش و رخسار جهان افروز هم دور از آن مه روزم از شب، شب ز روزم تیره تر بخت روز افزون ندارم طالع فیروز هم درد و داغ عاشقی کردی فغانی اختیار زار میمیر از جفای گلرخان میسوز هم بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۲۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96883