خوش آنکه بیخبر از جام آرزوی تو باشم چو دیده باز کنم در طواف کوی تو باشم حدیث حسن تو گویم نشان کوی تو پرسم ز بسکه گم شده از خود بجستجوی تو باشم سزای دیده ی من نیست دیدن مه رویت همین بسست که در آرزوی روی تو باشم شراب خورده و خوی کرده چون روی بگلستان سپند آتش غیرت ز رنگ و بوی تو باشم دمی که غنچه ی سیراب در سخن بگشایی چو گل شکفته و خندان ز گفتگوی تو باشم چو کاکل تو پریشان ز شوق روی تو گردم ز فکر موی میان تو همچو موی تو باشم سحرگهی که کند زهره ساز چنگ صبوحی نشسته منتظر رقص و های و هوی تو باشم گهی که ناز کند خوی نازکت بفغانی غلام ناز تو گردم اسیر خوی تو باشم بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۴۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96903