بحالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم بحال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا براهش بسکه شب در پای رخش سرکش افتادم دلی می باید و صبری که آرد تاب آن جولان گرفتم اینکه من هم در عنان ابرش افتادم بهر نوعی که خواهی شیوه ی دست و کمان بنما که من خود بسمل از شکل کمان و ترکش افتادم کبابم کرد و می سوزم هنوز از صحبت گرمش من وحشی کجا در دام این آتش وش افتادم خرابم داشت دوش آن ساده لب از خنده ی شیرین همه شب سرگران از آن شراب بیغش افتادم فغانی شب که می رفت از برم آن غنچه ی خندان نمی دانم چه شد آخر که اینسان ناخوش افتادم بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۵۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96904