هرگز بکسی باز نشد چشم و لب تو آه ای پسر از این همه شرم و ادب تو ما خود ز ندامت سرانگشت گزیدیم تا روزی دندان که باشد رطب تو نزدیک رسم، رانی و از دور زنی تیر دشوار بود قصه ی من در طلب تو زنجیر شود پاره و از جای رود کوه زینها که کشیدم من زار از سبب تو این سوز نه از گرمی خونست فغانی معلوم نکردیم که از چیست تب تو بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۹۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96949